زندگینامه پیامبران
حضرت يحيي عليه السلام
♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥
حضرت يحيي عليه السلام
عذاب قوم عاد
سليمان عليه السلام و مورسليمان، پيغمبري و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتي بي نظير و شايسته به او عطا کرد و زبان حيوانات را به او آموخت، جنيان و باد را به تسخير وي در آورد و به خواست خدا، قدرت درک سخن جانوران و پرندگان را يافت و بدين ترتيب از موضوع و مقصد آنان اطلاع مي يافت.روزي پيغمبر خدا، برخوردار از شکوه و جلال سلطنت به همراه عده اي از جن و انس و پرندگان در حرکت بود تا به سرزمين عسقلان و وادي مورچگان رسيد. يکي از مورچگان که شکوه و جلال سليمان و سپاهيانش را ديد به وحشت افتاد و ترسيد که مورچگان زير دست و پاي لشکر سليمان لگد کوب شوند، لذا دستور داد، که به لانه هاي خويش پناه ببرند تا سليمان و يارانش بدون توجه آنها را پايمال نکنند.سليمان عليه السلام سخن مور را شنيد و مقصود او را دريافت، لذا به سخن مور لبخندي زد و خنده او به اين جهت بود که خدا نيروي درک سخن مور را به او عطا کرده بود و به علاوه از سخن مورچگان که بر رسالت سليمان واقف بودند و مي دانستند که پيغمبر خدا بيهوده مخلوق او را نمي کشد در تعجب بود.پيغمبر خدا از پروردگار خويش در خواست کرد که وسيله شکرگزاري وي را فراهم و توفيق اعمال شايسته را به وي عطا کند و راه هدايت را همواره فراروي او قرار دهد و آنگاه که وفات يافت او را با بندگان صالح خود محشور سازد.
سليمان و برادر رياست طلب پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داوود عليه السلام فرزند خود سليمان را آماده ساخت تا پس از وي حکومت مردم را در دست گيرد. سليمان در آن زمان نوجواني بود که هنوز سرد و گرم دنيا را نچشيده بود، ولي قدرت و درايت سلطنت و رهبري مردم را به خوبي دارا بود، از طرفي آبيشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سليمان که از مادر ديگري بود، با ولايتعهدي سليمان موافق نبود و در صدد ايجاد اختلاف و شورش در بين مردم بر آمد.آبيشالوم ساليان متمادي نسبت به بني اسرائيل لطف و مهرباني داشت، بين آنان قضاوت مي کرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خويش جمع مي کرد و همواره در فکر آينده اي بود که براي خود تصور کرده بود.کار آبيشالوم در دستگاه داوود بالا گرفت، به حدي که وي بر در منزل داوود مي ايستاد تا حوايج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در اين کار دخالت مي کرد، تا بر تمام بني اسرائيل منت و نفوذي داشته باشد و از حمايت آنها برخوردار باشد.آنگاه که آبيشالوم موقعيت را مناسب ديد و از حمايت بني اسرائيل مطمئن شد، از پدر خود داوود اجازه خواست که به “جدون” برود تا به نذري که در اين مکان نموده، وفا کند. سپس کارآگاهان خود را در ميان اسباط بني اسرائيل فرستاد و به آنان ابلاغ کرد که هر گاه صداي شيپور اجتماع را شنيديد به سوي من بشتابيد و سلطنت را براي من اعلام نماييد، که اين کار براي شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.
حکمت سليمان نبي داوود عليه السلام بر اريکه سلطنت بني اسرائيل تکيه زده و در اختلافات و درگيري آنها قضاوت و داوري مي کرد، امور سياست و اقتصاد قوم را به درايت و کفايت اداره مي کرد و هر روز بني اسرائيل نزد داود مي آمدند و سرگذشت زندگي و مشکلات خويش را بيان مي داشتند و نزاعهاي خود را تشريح و استدلال مي کردند و داوود هم در تمام موارد با عدل و داد حکم مي نمود.در اين دوران سليمان که يکي از فرزندان داوود بود تنها يازده سال از عمرش مي گذشت. داوود پيرمردي ضعيف و نحيف بود که هر آن امکان وداع او با زندگي مي رفت و همواره فکر آينده مملکت و کشور او را نگران مي ساخت و در اين فکر بود که چه کسي پس از وي مي تواند زمام امور و اداره کشور را به دست بگيرد.داوود گرچه فرزندان بسياري داشت ولي سليمان که کودکي خردسال بود، از جهت علم و حکمت برآنان برتري داشت آثار عقل و درايت از سيماي او هويدا و هوش و درايت او بر همه آشکار بود و امور مردم را با تيزبيني و عاقبت انديشي اداره مي کرد.عادت داوود عليه السلام بر اين بود که در مجلس قضاوت خويش، فرزند خود سليمان را حاضر مي ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بيفزايد، لذا سليمان هميشه در مجلس قضاوت پدر خويش حاضر بود، تا در پرتو افکار پدر، چراغي براي آينده خود بيفروزد و در آينده به هنگام برخورد با مشکلات و مسائل اداره مملکت از پرتو آن بهره گيرد.در يکي از مجالس که داوود پيغمبر بر کرسي قضاوت خود نشسته بود و سليمان نيز در کنار وي حضور داشت، دو نفر، براي طرح نزاع نزد داوود عليه السلام آمدند، يکي از آن دو گفت: من زميني داشتم که زمان برداشت محصول آن فرا رسيده و موقع چيدن آن نزديک شده بود، تماشاي آن موجب مسرت هر بيننده و تصور حاصلش موجب اميد و دلگرمي صاحبش بود،در همين موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد اين کشتزار شده اند و کسي آنها را بيرون نرانده است و چوپاني از
گوسفندان محافظت ننموده است، بلکه گوسفندان شبانه در اين کشتزار چريده اند و محصول مرا از بين برده و نابود کرده اند به حدي که اثري از آن باقي نمانده است.مدعي شکايت خود را اقامه کرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعي نداشت و محکوميت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حکم رسيد و حکم صادره بايد در مورد او اجرا مي شد.داوودعليه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب کشتزار است که بايد در تقاص محصول از دست رفته خود بگيرد. اين غرامت به خاطر مسامحه کاري صاحب گوسفندها است که آنها را شبانه و بدون چوپان، در ميان کشتزارها رها کرده است.در اين هنگام سليمان که کودکي بيش نبود، اما از علم و حکمت خدادادي برخوردار شده بود و بر دقايق اين مرافعه آگاه بود مُهر سکوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حکمي متعادل تر و به عدل نزديک تر وجود دارد.اطرافيان داوود عليه السلام از جرات اين کودک متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببينند سليمان چه مي گويد.سليمان گفت: بايد گوسفندها را به صاحب کشتزار بدهند تا از شير و پشم و نتايج آنها بهره برداري کند و زمين را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادي آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمين را بدهند و گوسفندها را باز گيرند و بدين طريق ضرر و غرامتي به هيچيک نخواهد رسيد و اين حکمت به عدالت نزديک تر و از جهت قضاوت صحيح تر و بهتر است.اين قضاوت، مطلعي شد بر نبوغ و استعداد سليمان تا در آينده به شايستگي، سلطنت و نبوت داوود عليه السلام را ادامه دهد.
غضب و شهوت شيطان، موسي را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت: اي موسي! تويي آن انساني که خداوند مهربان تو را به رسالت برگزيده و بي واسطه با تو سخن مي گويد، روي اين حساب از آبروي فوق العاده اي برخورداري، من يکي از مخلوقات خدايم و گناهي را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!! به پيشگاه محبوب عالميان واسطه شو تا توبه ام را بپذيرد.موسي بزرگوار قبول کرد، از خداوند مهربان درخواست کرد: الهي! توبه اش را بپذير.خطاب رسيد: موسي! خواسته ات را قبول کردم، به شيطان امر کن به قبر آدم سجده کند، چرا که توبه از گناه، جبران عمل فوت شده است.موسي، ابليس را ديد و پيشنهاد مقصود خلقت را به او گفت. سخت عصباني و خشمگين شد و با تکبّر گفت: اي موسي! من به زنده او سجده نکردم، توقّع داري به مرده او سجده کنم!!سپس گفت: اي موسي! به خاطر اين که به درگاه حق جهت توبه من شفاعت کردي بر من حق دار شدي، به تو بگويم که در سه وقت مواظب ضربه من باش که هرکس در اين سه موضع، مواظب من باشد از هلاکت مصون مي ماند.
شايد سگ از من شريفتر باشد روايت شده که در وادي طور به موسي عليه السلام از جانب خداوند ندا رسيد که موسي، برو و پست ترين مخلوق مرا بياور حضرت موسي عليه السلام رفت و سگي را يافت و قلاده اي را بر گردن او بست و با خود مي آورد در بين راه با خود منکر کرد نکند اين سگ از من شريف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد. ندا رسيد که: موسي به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود مي آوردي نور نبوت را از وجودت خارج مي ساختم.
قارون و موسي عليه السلام حضرت موسي در راه ابلاغ رسالت بسيار رنج كشيد و به انواع اذيت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و ديگران مبتلا بود تا جايي كه قارون پسر عموي موسي عليه السلام از اين قاعده آزار رساندن مستثني نبود . او ثروت زيادي داشت و به اندازه اي داشت كه چندين جوان نيرومند ، كليدهاي خزانه او را حمل و نقل مي كردند ، و از خانهاي گردن كلفتي بود كه به زير دستانش ظلم مي نمود . موسي عليه السلام مطابق فرمان خدا ، از او مطالبه زكات مي كرد ، او مي گفت : من هم به تورات آگاهي دارم ، و كمتر از موسي نيستم ، چرا زكات مالم را به او بپردازم ! سرانجام غرور قارون باعث شد كه تصميم خطرناكي گرفت ، و آن اين بود كه : به يكي زن فاحشه كه خوش سيما و خوش قامت و فريبا بود گفت : صد هزار درهم به تو مي دهم كه فردا هنگامي كه موسي براي بني اسراييل سخنراني مي كند در ملاعام بگويي موسي با من زنا كرد . آن زن ، اين پيشنهاد ناجوانمردانه را پذيرفت . فرداي آن روز ، بني اسراييل اجتماع كرده بودند موسي تورات را به دست گرفته و از روي آن ، مردم را موعظه مي كرد . قارون با زرق و برق همراه اطرافيان خود در آن اجتماع شركت نموده بود ، ناگهان آن زن برخاست ، ولي وقتي سيماي ملكوتي موسي عليه السلام را ديد ، از تصميم قبلي خود منصرف شد و با صداي بلند گفت : اي موسي ، عليه السلام بدان كه قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملاعام به بني اسراييل بگويم تو مرا به
سوي خود خوانده اي تا با من زنا كني . تو هرگز مرا به سوي خويش دعوت نكرد اي ، خداوند ساحت مقدس تو را از چنين آلودگي منزه نموده است . در اين هنگام دل پر درد و رنج موسي شكست و درباره قارون چنين نفرين كرد : اي زمين قارون را بگير و در كام خود فرو بر . زمين به امر الهي دهن باز كرد و قارون و اموالش را به اعماق زمين فرو برد . در نقل ديگر آمده است كه : حضرت موسي مردم را به احكام و شريعت موعظه مي كرد ، به اين مطلب رسيد : كسي كه زنا كند ولي همسر نداشته باشد صد تازيانه به او مي زنيم ، و كسي كه زنا كند و همسر داشته باشد ، او را سنگسار مي كنيم تا بميرد . قارون برخاست و گفت : گر چه خودت باشي ؟ موسي فرمود : آري قارون گفت : بني اسراييل گمان مي كنند كه تو با فلان زن زنا كرده اي ! موسي عليه السلام گفت من ؛ آن زن را به اينجا بياوريد ، اگر چنين ادعايي كرد ، طبق ادعايش عمل كنيد . آن زن را نزد موسي عليه السلام آوردند و موسي به او قسم داد كه راست بگويد ، آيا من با تو آميزش كرده ام زن هماندم منقلب شد ، كه با اين تهمت پيامبر عليه السلام خدا را بيازارم ؛ با صراحت گفت : نه ، آنها دروغ مي گويد ، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنين بگويم . قارون سر افكنده شد و موسي به سجده افتاد و گريه كرد و گفت : خدايا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد ، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلط گردان . . . و نفرين كرد و عذاب الهي يعني زمين او را به كام خود فرو برد.
بدتر از خود را بياور خداوند به موسي عليه السلام وحي فرستاد كه اين مرتبه براي مناجات كه آمدي كسي همراه خود بياور كه تو از وي بهتر باشي . موسي براي پيدا كردن چنين شخصي تفحص كرد و نيافت ؛ زيرا به هر كه مي گذشت جرات نميكرد كه بگويد من از او بهترم . خواست از حيوانات فردي را ببرد ، به سگي كه مريض بود برخورد كرد . با خود گفت : اين را همراه خود خواهم برد ، ريسمان به گردن وي انداخت و مقداري او را آورد بعد پشيمان شد و او را رها كرد . تنها به دربار پروردگار آمد . خطاب رسيد فرماني كه به تو دادم چرا نياوردي ؟ عرض كرد : پروردگارا نيافتم كسي را كه از خودم پست تر باشد . خطاب رسيد : به عزت و جلالم اگر كسي را مي آوردي كه او را پست تر از خود مي داشتي هر آينه نام ترا از طومار انبياء محو مي كردم.
مرد فاسق مرد فاسقي در بني اسراييل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند ! خداوند به حضرت موسي وحي كرد : كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد . حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند ، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد . پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز ، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند ، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدايي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملايكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد . چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد ، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد ، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما . چون موسي به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟ ! فرمود : اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
حكمت را بينند حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا براي مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گردن اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند ! خداوند در قرآن مي فرمايد :اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند. پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
قوم لوط قوم لوط اهل شهري بودند كه بر سر راه قافله ها كه به شام و مصر مي رفتند قرار داشت قافله ها نزد ايشان فرود مي آمدند و ايشان اهل قافله ها را ضيافت و مهماني مي كردند چون اين كارها سالها طول كشيد ، خسته شدند و به بخل روي آوردند كثرت بخل باعث شد كه به عمل شنيع لواط مبتلا شدند لذا اهل قافله اي بر ايشان وارد مي شد با آنان بدون خواهشي لواط مي كردند تا ديگر بر شهرشان فرود نيايند و ضيافت نكنند و به اين عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پيامبر مردي سخي و صاحب كرم بود و هر ميهماني بر آنها وارد مي شد ضيافت مي كرد او قوم را از عذاب خداوند مي ترسانيد و هر مهماني بر او وارد مي شد قوم را از شر قوم خود بر حذر مي فرمود . چون مهمان بر او وارد مي شد مي گفتند : مگر تو را نهي نكرديم از مهماني كردن اگر اين كار را بكني به مهمان تو بدي مي رسانيم و تو را نزد آنان خوار مي كنيم پس لوط هرگاه مهمان بر او مي رسيد مخفيانه او را ضيافت مي كرد چون در ميان قوم خود فاميل و عشيره اي نداشت وقتي جبرييل و ملايكه به صورت انساني وارد خانه لوط شدند ، و عده عذاب قوم او را دادند ، زن لوط آتش بر بالاي بام افروخت مردم بقصد عمل لوط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند : مگر تو را نهي نكرديم مهمان دعوت نكني و قصد داشتند بدي به مهمانان او كه فرشته بودند روا بدارند كه عذاب بر شهرهاي آنان نازل شد و به هلاكت رسيدند.
مهر و قهر روزي حضرت عيسي علیه السلام از راهي مي گذشت. ابلهي با وي دچار شد و سخني پرسيد. بر سبيل تلطّف، جوابش باز داد، اما آن شخص آغاز عربده و سفاهت نهاد؛ چنان که او نفرين مي کرد، عيسي تحسين مي نمود... عزيزي بدان جا رسيد، گفت: اي روح الله، چرا زبون اين ناکس شده اي و هر چند او قهر مي کند، تو لطف مي فرمايي و با آن که او جور و جفا پيش مي برد، تو مهر و وفايش مي نمايي؟! عيسي گفت: اي رفيق موافق! «کلّ اناء يترشّح بما فيه؛ از کوزه همان برون تراود که در اوست». از او آن صفت مي زايد و از من اين صورت مي آيد. من از وي در غضب نمي شوم و او از من صاحب ادب مي شود. من از سخن او جاهل نمي گردم و او از خُلق و خوي من عاقل مي گردد.
عیسی و زارع گويند حضرت عيسي بن مريم عليه السلام نشسته بود و نگاه مي كرد به مرد زارعي كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود . حضرت عرض كرد : خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان . ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اي نشست . عيسي عليه السلام عرض كرد : خدايا آرزو را به او بازگردان . زارع حركت كرد و مشغول زارع شد . عيسي عليه السلام از زارع سو ال نمود : چرا چنين كردي ؟ گفت : با خود گفتم تو مردي هستي كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كي بكار كردن مشغولي ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اي نشستم . بعد از لحظاتي با خود گفتم : چرا كار نمي كني و حال آنكه هنوز جان داري و به معاش نيازمندي ، پس بكار مشغول شدم . قال علي عليه السلام : الامال لاتنتهي : آرزوها پاياني ندارد.
گفتگوی ماهی و سلیمان مى نويسند: روزى يكى از حيوانات دريائى سر از آب بيرون آورده عرض كرد اى سليمان، امروز مرا ضيافت و مهمان كن، سليمان امر كرد آذوقه يک ماه لشكرش را لب دريا جمع كردند تا آنكه مثل كوهى شد، پس تمام آنها را به آن حيوان دادند، تمام را بلعيد و گفت: بقيه قوت من چه شد، اين مقدارى از غذاهاى هر روز من بود. سليمان تعجب كرد، فرمود: آيا مثل تو ديگر جانورى در دريا هست، آن ماهى گفت: هزار گروه مثل من هستند، پس هر كسى كه روى حقيقت توكل بر خدا پيدا كرد، خداوند از جايى كه گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى كند.
سلیمان سليمان بن داود از نادر پيامبراني بود كه خداوند پادشاهي مشرق و مغرب زمين را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه موجودات را مي دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است . او به حق تعالي عرض كرد : (بر من ملكي ببخش كه بعد از من به احدي ندهي ) ! بعد از اينكه خداوند به او كرامت كرد ، به خداي خود فرمود : يك روز تا شب به شادي نگذرانيده ايم ؛ مي خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر به مملوك خود كنم ؛ كسي را اجازه ندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود . روز ديگر بامداد عصاي خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جايي از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصا ، نظر به رعيت و ممكلت خويش مي كرد و به آنچه حق تعالي به او داده ، خوشحال بود . ناگاه نظرش به جوان خوش روي پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد . فرمود : چه كسي ترا اجازه داده تا داخل قصر شوي ؟ گفت : پروردگار ، فرمود : تو كيستي ؟ گفت : عزراييل ، پرسيد براي چه كار آمده اي ؟ گفت براي قبض روح ، فرمود : امروز مي خواستم روز شادي برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءموري انجام بده . ! پس عزراييل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود ! مردم از دور بر او نظر مي كردند و گمان مي كردند زنده است . چون مدتي گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد ، عده گفتند ، چند روز نخورده و نياشاميده پس او پروردگار ماست ، گروهي گفتند : او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستاده است در واقع چنين نيست ، گروه سوم گفتند : او پيامبر خداست . خداوند موريانه را فرستاد كه ميان عصاي او را خالي كند . عصا شكست و او بيفتاد ، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش از دنيا رحلت كرده بود.
دعای مورچه در زمان حضرت سليمان، بر اثر نيامدن باران، قحطي شديدي به وجود آمـد. به ناچار مردم به حضور حضرت سليمان آمده و از قحطي شکايت کـردنـد و درخواست نمودند تا حضرت سليمان براي طلب باران، نماز (استسقا) بخواند. سـلـيمان به آن ها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم براي انجام نماز استسقا به سوي بيابان حرکت مي کنيم. فـرداي آن روز مـردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به سوي بيابان حـرکـت کـردنـد. نـاگـهان سليمان(ع) در راه مورچه اي را ديد که پـاهـايـش را روي زمـيـن نهاده بود و دست هايش را به سوي آسمان بـلـنـد نموده و مي گويد: خدايا ما نوعي از مخلوقات تو هستيم و از رزق تـو بـي نياز نيستيم، ما را به خاطر گناهان انسان ها به هلاکت نرسان. سـلـيـمـان رو به جمعيت کرد و فرمود: به خانه هايتان بازگرديد، خـداونـد شـمـا را به خاطر غير شما (مورچگان) سيراب کرد. در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت.
حق به حق دار رسید نقل كرده اند در زمان حضرت داوود عليه السلام شخص بيكارى بوده و كار و كاسبى نداشتند. مكرر دعا مى كرد: اللهم ارزقنى رزقا حلالا واسعا. اين دعا مى كرد دائم كاى خدا روزى بى رنج و زحمت ده مرا مردم او را مسخره مى كردند به او مى خنديدند كه عجب مرد احمقى است روزى بى رنج و زحمت از خدا مى خواهد و حال آنكه همه مردم به كد يمين و عرق جبين كسب مى كنند و روزى مى خورند حتى داوود عليه السلام به زحمت از زره سازى نان مى خورد، گاهى از روى طعنه به او مى گفتند، اگر چيزى پيدا كردى تنها نخورى مرا هم صدا بزن و آن مرد متصل دعايش همين بود. تا كه شد مشهود در شهر و شهير گه ز انبان تهى جويد پنير تا كه يك روز گرسنه و ناشتا در منزلش نشسته بود و مشغول دعا بود ناگاه در خانه باز شد و گاوى سرگذارد و وارد خانه شد، آن مرد گفت: روزى حلالى كه از خدا مى خواستم همين است، برخواست، گاو را روى زمين انداخت و سر گاو را بريد، قدرى از گوشت گاو را كباب كرد و خورد كه صاحب گاو باخبر شد و به خانه آن مرد دويد، گاو را كشته ديد، پرسيد چرا گاو مرا كشتى، گفت: من مدتى بود از خدا روزى بى زحمتى مى خواستم تا امروز براى من رسانيد و دعايم را مستجاب كرد، صاحب گاو چند مشتى بر سر آن مرد فقير زد و او را كشيد و نزد داوود پيامبر برد و گفت: يا نبى الله از اين مرد بپرس براى چه گاو مرا كشته است، داوود پرسيد: چرا كشتى! فقير عرض كرد: يا نبى الله از همه مردم بپرسيد من مدت ها بود از خداوند روزى حلالى مى خواستم تا امروز براى من رسانيد. گفت داوود اين سخنها را شنو حجت شرعى در اين دعوى بگو آن مرد عرض كرد: يا نبى الله مگر وعده هاى خدا دروغ است، خداوند فرموده: بخوانيد مرا تا دعاى شما را استجابت كنم. اين بگفت و گريه در شد هاى هاى تا دل داوود بيرون شد ز جاى حضرت داوود به صاحب گاو فرمود خواهش مى كنم امروز برويد و فردا بياييد. مثنوى گويد: تا روم من سوى خلوت در نماز پرسم اين احوال از داناى راز حضرت داوود شب به مناجات رفت و حكم اين مسئله را از خدا خواست، خداوند هم حكم باطن مسئله را براى داوود بيان فرمود. فردا كه شد باز صاحب گاو آن مرد را در محكمه قضاوت آورد و فرياد زد: زود گاوم را بده اى نابكار از خداى خويشتن شرمى بدار جناب داوود در محكمه عدليه نشست و به صاحب گاو فرمود: تو مرد مال دارى هستى اين مرد فقير است گاو را به او ببخش و او را حلال كن. عرض كرد: يا نبى الله من دست بردار نيستم اگر قيمت گاوم را نگيرم، مردم به مال من طمع مى كنند، هركس يك چيز مرا ببرد فقير مى شوم، بايد گدائى كنم. حضرت داوود فرمود: برو جميع مالت و ثروتت را تسليم اين مرد كن و شكر كن كه تا حال خدا تو را رسوا نكرده است اگر ندهى بدتر مى شود. آن مرد بنا كرد فرياد كردن و داد زدن. آى، اين چه حكمى است كه داوود مى كند اين چه شرعى است، چرا به من ظلم مى كنى. داوود فرمود: حكم خدا اين است كه تمام مال و يملك تو از اين مرد است، زن و بچه ات، تمام غلام و كنيز او مى باشند. آن مرد بنا كرد بر سر خود زدن و اين طرف و آن طرف دويدن و شكايت از اين حكم كردن، عوام هم زبان به ملامت داوود گشودند كه تا امروز چنين ظلمى به كسى نشده است، اين چه حكمى است، مردم هم كم كم جمع شدند. هميشه به اين ترتيب بوده، هر مطلبى كه تازگى داشته باشد مردم جمع مى شوند از كميت و كيفيت آن اطلاع پيدا كنند. حضرت داوود به مردم فرمود: اين مرد شاكى، غلام پدر اين مرد فقير است از سفرى مى آمدند زير فلان درخت رسيدند، اين بدبخت آقاى خود را كشته و اموال او را تصرف كرده و كاردى كه او را با آن درخت كشته زير آن درخت دفن كرده. تا كنون از بهر گاوى اى لعين مى زند فرزند او را بر زمين مردم به اتفاق داوود رفتند و زير آن درخت را شكافتند و كارد را با كشته يافتند، پس همان كارد را دست آن مرد فقير دادند و گفتند: قاتل پدرت را بكش، او نيز قاتل پدرش را كشت و تمام اموال او را تصرف كرد
خضر نبی در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليهالسلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليهالسلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام -كنار كعبه- نشسته بودند. ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباسهاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليهالسلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساختهاند-و تو بر حق هستي- وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد. امام علي عليهالسلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس. مرد ناشناس گفت: 1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟ 2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟ 3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟ در اين هنگام، امام علي عليهالسلام به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليهالسلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ اين مرد را بده! امام حسن مجتبي عليهالسلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را اين چنين بيان كرد: 1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او - منظور، مرحلهاي از روح است، نه روح كامل - به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند. در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازميگردد و در آن آرام مي گيرد. و اگر خداوند به روح اجازهي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.
2. در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است. اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد. و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند. 3. در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفهي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند. و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال نطفهي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند. مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليهالسلام و ساير امامان معصوم - عليهم السلام - تا حضرت قائم عليهالسلام گواهي داد و از آنجا رفت. حضرت امام علي عليهالسلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليهالسلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود. امام حسن عليهالسلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد. امام حسن عليهالسلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليهالسلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد. امام علي عليهالسلام از امام حسن عليهالسلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟ امام حسن عليهالسلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليهالسلام آگاه ترند. حضرت امام علي عليهالسلام فرمود: او حضرت خضر عليهالسلام بود.
مشورت در مسند احمد از طلحه نقل شده كه با پيغمبر در نخلستان مدينه مى رفتيم. مردمانى را ديدند كه بر سر درختان رفته اند; حضرت پرسيد كه اينان چه مى كنند؟ جواب دادند از نر به مادّه تلقيح مى كنند. پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) گفت: فكر نكنم اين كار اثرى داشته باشد. چون سخن پيغمبر را شنيدند، دست از كارشان كشيدند و اتفاقاً آن سال، نخل ها محصولى نداد. خبر به پيامبر رسيد. گفت: «اين گمانى بود كه من بردم، اگر تلقيح اثر دارد، حتماً انجام دهيد; چرا كه من بشرى مثل شما هستم و ظنّم ممكن است خطا يا صواب باشد، وليكن اگر برايتان گفتم خداوند چنين و چنان مى گويد بدانيد كه بر خدا دروغ نمى بندم».
مرد یهودی يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمانها ممنوع مي شوند. يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده هاى شما فرزندى متولد شده است؟!. گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است. پرسيد: او را به من نشان مي دهيد؟!. وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... . آمنه كودك خود را در قماط (قنداق) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد. يوسف همواره به چشمهاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد. قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند. يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفته هاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.
عرب بیابانی روزي يك عرب بياباني خدمت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله آمد و حاجتي داشت وقتي كه جلو آمد روي حساب آن چيزهايي كه شنيده بود ابهت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله او را گرفت و زبانش به لكنت افتاد ! پيغمبر صلي الله عليه و آله ناراحت شدند و سو ال كردند : آيا از ديدن من زبانت به لكنت افتاد ؟ سپش پيامبر صلي الله عليه و آله او را در بغل گرفتند و بطوري فشردند كه بدنش ، بدن پيغمبر صلي الله عليه و آله را لمس نمايد ، آنگاه فرمودند : آسان بگير از چه مي ترسي ؟ من از جبابره نيستم . من پسر آن زني هستم كه با دست خودش از پستان گوسفند شير مي دوشيد ، من مثل برادر شما هستم .
بهترین فرد امت من حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار شده بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى ديدار او آمده بود سپس فرمود: زهراى من حالت چطور است ؟ چرا غمگين هستى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: پدر كسالت دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا به چيزى ميل دارى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد به انگور ميل دارم ولى مى دانم كه اكنون فصل انگور نيست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا قدرت آن را دارد كه انگور براى ما بفرستد آنگاه چنين كرد " اللهم ائتنا به مع افضل امتى عندك منزله " خدايا انگور را همراه كسى كه از نظر مقام بهترين فرد امت من در پيشگاه تو است نزد ما بفرست . چند لحظه اى نگذشت كه على عليه السلام وارد خانه شد و ديدند زنبيلى و زير عبا به دست گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: الله اكبر، الله اكبر، خدايا همانگونه كه دعاى مرا "در مورد بهترين فرد امت " به على اختصاص دادى شفاى دختر مرا در اين انگور قرار بده فاطمه زهرا عليهاالسلام از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون نرفته بود كه آن بانوى بزرگوار شفا يافت.
مهر خدای عالم به بندگانش زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوي او بود. براي این کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ي پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد. مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد. رسول خدا نبي اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد. در اين هنگام، رسول گرامي اسلام رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود. آن گاه رو به اصحاب كرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ اين مادر را نسبتِ به جوجه هايش چگونه ديديد؟!». اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود ». پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندي كه مرا به پيامبري برگزيد، مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چيزي كه ديديد، بيشتر است ».
محبت پیغمبر مردى خدمت پيامبر صلی الله علیه و آله عرض كرد: يا رسول الله! ما در زمان جاهليّت بت ها را پرستش مى كرديم. فرزندان خود را مى كشتيم. دخترى داشتم، از اين كه او را به مهمانى مى بردم، خيلى خوشحال مى شد. روزى او را به قصد مهمانى بيرون بردم. دخترم دنبال سرم حركت مى كرد. رفتم تا به چاهى رسيدم. آن چاه از خانه من، زياد دور نبود. دست دخترم را گرفتم. او را در چاه انداختم. آخرين چيزى كه از او به ياد دارم، اين است كه با مظلو ميّت تمام فرياد مى زد: پدر!... پدر!... رسول اكرم صلی الله علیه و آله با شنيدن اين ماجراي غم انگيز، آن چنان گريه كرد كه اشك ديدگانش خشك شد.
نتیجه خوار شمردن شخصي در بني اسراييل فاسد بود به طوري كه او را بني اسراييل از خود راندند . روزي آن شخص به راهي مي رفت به عابدي برخورد كرد كه كبوتري بر بالاي سر او پرواز مي كند و سايه بر او انداخته است . پيش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشينم اميد مي رود كه خدا به بركت او به من هم رحم كند . اين بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست . عابد وقتي او را ديد با خود گفت : من عابد اين ملت هستم و اين شخص فاسد است او بسيار مطرود و حقير و خوار است چگونه كنار من بنشيند ، از او رو گردانيد و گفت : از نزد من برخيز ! خداوند به پيامبران آن زمان وحي فرستاد كه نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گيرند . زيرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشيدم و اعمال آن عابد را "به خاطر خودبيني و تحقير آن شخص " محو كردم.
زبان حال سنگ روايت شده كه يكي از انبياء از مسيري عبور مي كرد ، سنگ كوچكي ديد كه آب زيادي از آن خارج مي شود ، از وضع آن تعجب نمود . خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتيكه شنيدم شعله و آتش برخاسته از انسان و سنگ است "از ترس آنكه من هم از همان سنگها باشم " تا به حال مي گريم . آنگاه آن سنگ از آن پيامبر خواست كه برايش دعا كند تا از آتش در امان باشد ، و او دعا كرد . مدتي بعد باز عبور پيامبر به آن جا افتاد و ديد همانگونه آب از سنگ جاري است . پرسيد : حالا ديگر براي چه گريه مي كني ؟ پاسخ داد : تا قبل از اطمينان به امان از آتش گريه خوف مي نمودم ، اما اينك گريه شكر دارم ، و از سرور و خوشحالي مي گريم.
از حال من باخبر است وقتى كه نمرود حضرت ابراهيم (عليه السلام) را در آتش انداخت، ملائكه آسمان ها به گريه در آمدند، جبرئيل عرض كرد خدايا! در روى زمين يك نفر تو را پرستش مى كرد و حالا دشمن بر او مسلط شده، خطاب شد من هر وقت بخواهم او را اعانت و يارى مى كنم، ملائكه عرض كردند، پروردگارا پس اذن بده ما به يارى او بشتابيم، از طرف حضرت حق خطاب شد برويد، اگر اذن داد او را يارى كنيد. ملكى كه موكل آب بود آمد، ملائكه اى كه موكل باد و خاك و آتش بودند آمدند عرض كردند: اى ابراهيم اجازه بده تو را نجات دهيم و دشمنان تو را هلاك كنيم، حضرت ابراهيم اجازه نداد. جبرئيل آمد عرض كرد: اى ابراهيم آيا حاجتى دارى. حضرت ابراهيم فرمود: حاجتى دارم ولى به تو ندارم. جبرئيل گفت: به آن كس كه دارى بگو. حضرت ابراهيم فرمود: حسبى من سؤالى علمه بحالى. ما كار خود بيار گرامى گذارديم گر زنده سازد بكشد راءى راءى اوست ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست از حضرت كريم تمنا چه حاجت است فرمود او خودش از حال من مطلع است غافل نيست افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد خطاب شد اى آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شو.